داستان
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستان
نوشته شده در سه شنبه 14 خرداد 1392
بازدید : 807
نویسنده : سید علی سهرابی

خلاصه کلام به هر جان کندنی که بود به مقصد رسیدیم . بعد از مدتی در باز شد و قیافه پدر و مادر عروس خانم از دور نمایان شد . چشمتان روز بد نبیند ! پدر عروس که فکر می نمود من بوده ام که ارث بابای خدا بیامرزشان را بالا کشیده ام ، چنان جواب سلامم را داد که دیگر یادم رفت به او بگویم مرا به غلامی بپذیرد ، از همین حالا معلوم بود که بیشتر از غلامی و نوکری خانواده شان چیزی به من نمی ماسد !! مادر عروس خانم نیز چنان برو بر به چشمانم خیره شده ورانداز می نمود که اولش فکر کردم قرار است خدای نکرده با ایشان ازدواج کنم ، فقط مانده بود بگوید که جوراب هایت را هم در بیاور ببینم پاهایت را سنگ پا زده ای یا نه !!! بعدش هم نوبت خواهر ها و برادر ها عروس رسید . معلوم بود که از حالا باید خودم را روزی حداقل یک فصل کتک خوردن از دست برادرهای عروس آماده می نمودم . به خاطر همین هم با خودم تصمیم گرفتم که اگر زبانم لال با عروسی ما موافقت شد سری به اداره بیمه « فدائیان راه ازدواج » زده و خودم را بیمه « شکنجه زناشوئی » و بیمه « بدنه شخص ثالث » کنم ! علی ایحال ، بعد از مدتی انتظار و لبخند ها و سرفه ها و تعارف های مکش مرگما تحویل هم دادن ، عروس خانم هم با سینی چای قدم رنجه فرمودند . عروس که چه عرض کنم ، دست هر چی مامان گودزیلا را از پشت بسته بود ! بعد از اینکه چای جوشیده دست خانوم خانوما را میل کردیم ، پدر عروس خانم شروع به صحبت نمود . ایشان آنقدر از فوید ازدواج و اینکه نصف دین در همین عمل خیر گنجانده شده است و بعدش هم بایستی ازدواج را ساده برگزار کرده و خرج بالای دست داماد نباید گذاشت ، گفت و گفت که به خود امیدوار شدم و کم کم آن رفتار خشن اولشان را به حساب ظاهر بینی و قضاوت ناعادلانه خودم گذاشتم . پس از اینکه سخنان وزیر ارشاد ، پدر زن آینده به پایان رسید وزیر جنگ ، مادر زن عزیز شروع به طرح سوالات تستی به سبک کنکور سراسری کرد . ابتدا مادر عروس با یک لبخند ملیح و دلنشین و از شغل اینجانب سوال نمود . من هم با تمام صلابت خودم را کارمند معرفی کردم . کافر ابلیس عارضتان نگردد !! مادر عروس که انگار تیمور لنگ قرار است دوباره به ایران حمله کند چنان جیغی زده و به گونه ای مرا به زیر رگبار ناسزاهای اصیل پارسی رهنمون ساخت که از ترس نزدیک بود ، دو پای داشته را با دو دست دیگر به هم پیوند زده و چهار نعل از پنجره اطاق پذیرایی طبقه پنجم ساختمان به بیرون پریده و سفر به ولایت عزرائیل را آغاز نمایم . در ادامه جلسه بازجویی ( ببخشید خواستگاری ) خواهر بزرگتر عروس از من راجع به ویلای شمال و اینکه قرار است تعطیلات آخر هفته را با خواهر جانشان به ماداگاسکار تشریف برده یا سواحل دلپذیر شاخ آفریقا ، سولات بسیار مطبوعی را مطرح نمودند . خانمم نیز از فرصت بدست آمده استفاده ابزاری کرده و مدل ماشینی را که قرار بود خواهر فرخ سرشتشان را سوار آن بنمایم از من جویا شد . بنده ندید بدید هم که تا حالا توی عمر شریفم بهترین ماشینی که سوار شده ام اتوبوس شرکت واحد بوده است از اینکه توانایی حتی خرید یک روروک یا سه چرخه پلاستیکی اسباب بازی را نیز نداشته و نمی توانستم همراه با خواهر دردانه ایشان سوار بر « اپل کوراساو » و « دوو سیلویا » و « پیکان خمیری » در خیابان های « شهرک شرق و میر عروس و خوشبخت آباد » ویراژ داده و دلم دیمبو و زلم زیمبو راه بیندازم کمال تأسف و تأثر عمیق خویش را بیان نمودم . بابای عروس هم که در فواید ساده برگزار کردن مراسم عروسی یک خطبه تمام سخنرانی کرده بود از من برای دخترشان سراغ خانه دوبلکس با سقف شیبدار ، آشپزخانه اپن و دستشویی کلوز و خلاصه راحتتان کنم کاخ نیاوران را می گرفت . هر چند که حضرت اجل نیز بعد از اینکه فهمید داماد آینده شان خانه مستقل نداشته و قرار است اجاره نشینی را انتخاب نماید نظرشان در مورد دامادهای گوگولی مگولی برگشته و به من لقب « گدای کیف به دست » را هدیه نمودند !
بعد از تمام این صحبتها نوبت به سوالات عروس خانم رسید . اولین سولال ایشان در مورد موسیقی بود و اینکه بلدم ارگ و گیتار و تنبک بزنم یا نه ؟ واقعاً دیگر این جایش را نخوانده بودم . مثل اینکه برای داماد شدن شرط مطربی و رقص باباکرم نیز جزء واجبات شده بود و ما خبر نداشتیم ! دومین سوال ایشان هم در مورد تکنولوژی مخابرات خلاصه می شد ، عروس خانم تلفن موبایل را جزء لاینفک و اصلی زندگی آینده شان می دانستند ، من هم که تا حالا بهترین تلفنی که با آن صحبت کرده ام تلفن عمومی سر کوچه مان بوده توی دلم به هر کسی که این موبایل را اختراع کرده بود بد و بیراه گفته و از عروس خانم به خاطر نداشتن موبایل عذر خواهی نمودم . بعد از این که عروس خانم فهمید که از موبایل هم خبری نیست سگرمه هایش را درهم کرده و مرا یک « بی پرستیش عقب افتاده از دهکده جهانی آقی مک لوهان » توصیف نمود ، البته داغ عروس خانوم هنگامه که متوجه شد بنده بی شخصیت از کار با اینترنت و ماهواره هم سر در نیاورده و نمی توانم مدل لباس عروسی یشان را از آخرین « بوردهای مد 2000 افغانستان » بیرون بیاورم ، تازه تر شده و چنان برایم خط و نشان کشید که انگار مسبب قتل « راجیو گاندی » در هندوستان عموی بنده بوده است و لاغیر !
در ادامه سوالات فوق ، علیا مخدره از من توقع برگزاری مراسم عروسی در باشگاه یا هتل را داشتند ، چون به قول خودشان مراسم عروسی که توی باشگاه برگزار نشود باعث سر شکستگی جلوی فامیل و همسایه ها می شود ! والله ، اینجایش که دیگر برایم خیلی جالب بود ما تا حالا دیده بودیم که باشگاه جای کشتی گرفتن و فوتبال و والیبال بازی کردن است ولی مثل اینکه عروس خانم ها جدیداً زمین چمن و تشک و تاتامی را با محضر ازدواج اشتباه گرفته اند ، الله اعلم ! سوال چهارم هم به تخصص بنده در نگهداری و پرستاری از « گربه ها و سگ های ایشان » در منزل آینده مربوط می شد که این بار دیگر جداً نیاز به وجود متخصصین باغ وحش شناسی و انجمن دفاع از حقوق بقای وحش احساس می گردید تا برای به سرانجام رسیدن این ازدواج میمون و خجسته کمی فداکاری به خرج و راه و روش های « معاشرت دیپلماتیک » با آن موجودات زبان بسته را نیز به داماد فدا شده در راه عشق « هاپو ها و میو میو ها » آموزش می دادند ، بعد از تمام این وقایع ناخوشایند نوبت به مهریه رسید . خواهر کوچکتر عروس به نیت صد و دوازده نفر از یاران « لین چان » در سریال « جنگجویان کوهستان » اصرار داشت که صد و دوازده هزار سکه طلا مهریه خواهر تحفه اش باشد و به نیت اینکه در سال هزار و سیصد و چهل نه به دنیا آمده ، هزار و سیصد و چهل و نه سکه نقره هم به مهریه اش اضافه شود ! باز جای شکرش باقی بود که سال تولد در ایران « شمسی » می باشد اگر « میلادی » بود چه خاکی به سرم می کردم ! بعد از قضیه مهریه نوبت شیربها شد . مادر عروس به ازای هر سانتیمتر مکعب از آن شیر خشکی به دختر خودش داده بود برای ما دلار ، یورو ، سپه چک ، عابر چک و سهام کارخانجات پتروشیمی کرمانشاه و تراکتور سازی تبریز را حساب کرده به طوریکه احساس نمودم که اگر یک ربع دیگر توی این خانه بنشینیم خواهند گفت که لطفاً پول آن بیمارستانی را که عروس خانم در آنجا بدنیا آمده و پول قند و چایی مهمان هایشان را هم ما حساب کنیم ! 
بعد از تمام این حرف ها مادر بخت برگشته ما یک اشتباهی کرده و از جهیزیه ننه فولاد زره ، عروس ترگل ورگلشان سوال نمود . گوشتان خبر بد نشنود ! آن چنان خانواده عروس ، مادرم را پول دوست ، طماع ، گدای هفت خط ، تاجر صفت ، دلال ، خیانتکار جنگی و جنایتکار سنگی معرفی کردند که انگار مسبب اصلی شروع جنگ جهانی دوم مادر نئو نازی بنده بوده است ، نه جناب هیتلر ! به هر تقدیر در پایان مراسم بعد از کمی مشورت خانواده عروس جواب « نه » محکم و دندان شکنی را تحویلمان دادند و ما هم مثل لشکر شکست خورده یأجوج و مأجوج به خانه رجعت نمودیم ، پس از آن « دفتر معاملات ازدواج » با خودم عهد بستم که تا آخر عمر همچون ابو علی سینا مجرد مانده و عناصر نامطلوبی به مانند خواستگاری و ازدواج و تأهل را نیز تا ابد به فراموشی بسپارم ، بیخود نیست که از قدیم هم گفته اند ؛ آنچه شیران را کند رو به مزاج ، ازدواج است ، ازدواج !!!!!!



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: